Friday, July 29, 2005

خداحافظ ایران

بر دشتهای مشوش تاریکی
وقتی به یاد می آرم
کوهستان روشنایی ها را
چه بزرگ نمایی مزحکی می پنداشتمشان
و چه کوچک بودند

من زندگی را تماشا می کردم
من عشق را می خندیدم
من رهایی می طلبیدم
من به افتضاح پست دورانم چشم بر هم می گذاشتم
من
فقط تماشا می کردم

و حالا که چه دورم از آنچه سمبل بی زاریم بود
چشمهایم بینایی دوران کودکیم را به رخ می کشند

حالا که می بینم
چقدر دیر است

دستهای پاک یک نفر عاشق
که دلم بر لحظه یک جیک آن پر پر می زند اکنون
چه نهایت بی غایتی بود
که من نمی دیدم

می خواهم بگریزم
از گریه های گریز پای لحظات حالا
حال در عضلات فرتوت به دور افتاده از عشقم نیست

می خواهم بخندم
به شک روزگاران پیش از اینهایم
اینی به جای نمانده از بسته لبهای خشک شده بر صورتی که بیمار است

و در این گستره سرد پاک
که به سردی پندار های خشک یک دوستی هم نمی ماند
من به دور افتاده از هر آنچه دوستیش می نامی
گنجی در هم فرو غلطیده از لحظات تنهاییم هستم

و شاخه نورم
شنی نمی یابد
که خود را به تاریکی آن بسپارد

مرداد ۱۳۷۵
فرو​دگاه تهران

Thursday, July 28, 2005

انتقام

آری آری
دنبال کن نور را
حقیقت آنجاست
و آنچه می گویند
از سیاست و تدبیر
(همه را می دانم)
گزافه های تو خالیست

اما تو
وقتی در گذر زمان
کوبه های سالها خفته بر مندرس در های چوبی موریانه خرده را لمس کردی
دل بسپار و وارد شو

خواهی دید
که چگونه هفت پیکر قلم را به صلابه سکوت می کشند
و آنگاه
تپش قلب من را
بر ریز موج های حوض کاشی
احساس خواهی کرد

و اگر اندکی جستجو کنی
من را تنها
پنهان
در پشت یک پنجم جفت چفت شده اطاق آیینه خواهی یافت
ساکن
و بی زمان

ولی شما خفتگان بدانید
که ما همان سیه چردگان کبود جامه به دور از زورق دورانیم
که گر دست بر آریم از قبا
آشیانتان ویران است

E-mail #8

"friend" wrote:

"By the way, do you really know who you are?! This is exactly what concerns me. I honestly admit that after all these 33 years, I still don't. The more years pass the more I get confused. I mean I can't accept this tangible world as a whole and I just feel and think there should be something more valuable beyond. Now that I'm almost independent, I found the courage to stop acting as the society and people around me expect me to do and I just want to sink inside my real self, I hope I can find it. I hope I won't regret. Take care,"


I wrote:

Dear "friend";

I know who I am. I am at a stage of my life that I can exactly say that who I am, where I am from, what has happened to me, what do I want, and where I would like to go. Now that’s only the knowledge that I have about myself. And that’s not enough. What probably I am lacking is the courage, which is all together a different story. Having said that, its necessary for you to know who you are, you only think that you don’t or just afraid of admitting to it, which in my opinion is perfectly normal. You see, we want to be good, good as a general word which covers all the aspects of our life which makes us happy and feel worth while, now this testimonial may be a little controversial, and that is that the others, may not see it as being good, and that is something that you have to avoid, looking at the people for their opinion on you, you should not give a damn about it. And as you said, you are doing it which is a step in the right direction. So don’t let this make you wanna sink to yourself. Only sink to your inner self to dig the treasure inside you and believe me you, everybody has at least one. You have much more (my personal experience!). Don’t think of the world as a place that you are living in, think of it as a living space that you have made it your world. This is the “Never Land” that we all have inside ourselves but may not know about it. Don’t get me wrong, I don’t mean to live in your dreams, make your dreams to come alive, and even if you die someday and didn’t achieve it, you will be happy because you were living it and towards it. Achievement is not important, trying is. Many times in our lives, we are dropped, crumpled, and ground into dirt by decisions we make and the circumstances that come our way. The worth of our lives comes not in what we do or who we know, but by who we are. Just look, Don’t just look, See who you are, I am sure you will know, you are special, don’t ever forget that.

Wednesday, July 27, 2005

انتظار

به تمنای تو از حادثه ها بگریزم
ای تو همه من
به صفای دل شیرین تو اشک میریزم
ای خانه تن
و در این شهر که هر برزن آن بی خبریست
دل من در تپش شهد اقاقیهاییست
که هوای دل تو
در تنه نازک آن خوابیدست

دستهایم همه لمس
پاهایم همه خون
من به دنبال نیازت همه را پوییدم
کوچه هایی که غریب
راه هایی که چه تنگ
و تو تازه ازشان بگذشتی
و نمیدانستی
که من از قله کوه ها سخن میگفتم

تو ببین
خارهایی در طلب قطره آب
و چه داشتم من جز خون
موج هایی در طلب ساحل خشک
و چه دیدم جز دشت

شنها در طلب حادثه اند
شاید یک باد
یک لحظه شاد

اشکهایم
به دنبال صفای دل توست
December 1996

Tuesday, July 26, 2005

قطار

صدای پای دود می آید
قطار پیدا نیست
گوش بسپار به سردی آهن
آنچه میبینی هیچ
هر چه صبر کنی دود
دود در افق پیداست

دل بسپار
نا امیدی ننگ است
(هر چه میگفت مادرم)
مادر دلم تنگ است

گوش سپرده ام به سردی آهن
و چه موهبتی که میدانم
من و تو
شانه به شانه قطار عمرمان را تحمل میکنیم
ولی آیا امید رهایی باقیست؟

هان
، آه
آهن سرد میلرزد
گزافه نمی گویم
به راستی میلرزد
دود در افق پیداست
و صدای صد هزار چوو
و باز هم چوو
شاید چند تایی هم بیپ
من سر به آهن دارم
چوو ها می آیند
بیپ ها می رویند
و نگاه غضب آلود راننده
همه را می شنوم
می بینم

و چه دل انگیز است که سر انجام را دیدم

صدای ممتد درگیری چرخ با آهن
چوو
بیپ
آه
سکوت

و من که حالا نمیدانم کجا هستم

Monday, July 25, 2005

شمع و پروانه

بالهاشان بسته است
خرده پاپتی های مانده در مرداب آلامت
نفسهاشان خسته است

سوز می آید
تنور داغ خورشید
روزهاست که به خواب رفته است

و آنچه از پریشانی امواج سخت کوفته بر سخره زمان باقی مانده
خرده حباب های هر لهظه رو به مرگ لرزان است

شمع میسوزد
نفس
شراره میزند به تک یاخته های دست در هم موم
چه حاصل
شراره خود
در جان شمع است

ولی

سکوت را برازنده شمع آتش به جان میدانند
چرا که پروانه را
محل
نه پروای از لاف است
march 1998

هیچ

هیچ در ذهنم نیست
هیچ، برای به یاد آوردن
هیچ، برای فراموش کردن
و هیچ احساس گناهی
چرا که به یاد دارم
چگونه بازی کردن با آتش
بدون سوختن را
هنوز

و نه آنکه کسی بداند چیست

ولی میدانم که در برونم
آنچه بودم دیگر نیست

زمان میگذرد
و هر قطره اشک
با گذرش میخشکد
و شب های تنهایی
مونس ناگذیر راه میگردند

و میدانم که سر انجام هر راهی همین بوده
و نیاز به بازگشتی نیست

حتی از زمانی
که بر ماه
لکه ای پیدا
از احساس گناهی
هیچ

strange mood

Its strange. The mood. And you don’t know what that is because its not yours. But some how you feel that you know what that is, the mood, and once you know it, its not strange after all. I see, said the blind man, peeing into the wind, and its all coming back to me now!

Friday, July 22, 2005

کویر

بر روی شاخ بلند درختی در کویر
به دور از همهمه شن های روان
چشمش در امتداد یک مسیر
روی خشکی زمینی که نادیده باران
نشسته پرنده ای
چشم دیگرش بر آسمان

سردی سوز کویر
میدهد بر تنش لرز
آبی نور ماه
سو سو میزند بر دامان دشت
شاپرکی خسته از پس هر نگاهش
جادوی خیال کوچ را مینماید
که گذشت

آیا به یاد داری
وقتی نور ماه
تک تک یاخته های چروک صورتت را نوازش میکرد؟
وقتی موهای پریشانت
همچون ریشه های درخت خشک کویر
بر گستره بالینت پراکنده میگشت؟
وقتی بوی خوش یاس ها
ارمغان جوی پر آب بهار کوچه مان بودند؟

روی زمینی خشک
نشسته درختی در کویر
و پرنده ای
هر دو چشمش بر آسمان

Thursday, July 21, 2005

یاد تو


بر بلند بالهای بادبادک های رقصان در سرد عصر پاییزی
در خیابان های پر برگ خشک ریخته از چناران سالها رفته از زندگی
که خشخش آن در ریز فریاده های کودکی گم میشد
پرواز را حوصله کن

و بیندیش
ساعت های پاک وصلت های در هم فرو غلتیده در هر جایی که میافتیم
گریه ها و خنده های در هم از آنچه بود و خواهد بود
در تک لهظه های سکوت ها و صحبت ها
و من که هنوز نمیدانستم
که تو
به چه میاندیشی

feb. 1997

I erased you!

Sure, some people are meant to be erased from your life. As much as you want to keep them, to live with their memory, to laugh with their thoughts, to cry with their hidden sorrows which you might be the only one who knows. Sure, you call them up, to see how they are doing. But you very well know how a fool you are, to tell them how you felt all these years about them, to let your guard down, and right at that moment; BANG, lie down, you are dead.

“Life is bigger
It's bigger than you
And you are not me
The lengths that I will go to
The distance in your eyes
Oh no I've said too much
I set it up

That's me in the corner
That's me in the spotlight
Losing my religion
Trying to keep up with you
And I don't know if I can do it
Oh no I've said too much
I haven't said enough
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

Every whisper
Of every waking hour I'm
Choosing my confessions
Trying to keep an eye on you
Like a hurt lost and blinded fool
Oh no I've said too much
I set it up

Consider this
The hint of the century
Consider this
The slip that brought me
To my knees failed
What if all these fantasies
Come flailing around
Now I've said too much
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

But that was just a dream
That was just a dream”

R.E.M.