Friday, July 29, 2005

خداحافظ ایران

بر دشتهای مشوش تاریکی
وقتی به یاد می آرم
کوهستان روشنایی ها را
چه بزرگ نمایی مزحکی می پنداشتمشان
و چه کوچک بودند

من زندگی را تماشا می کردم
من عشق را می خندیدم
من رهایی می طلبیدم
من به افتضاح پست دورانم چشم بر هم می گذاشتم
من
فقط تماشا می کردم

و حالا که چه دورم از آنچه سمبل بی زاریم بود
چشمهایم بینایی دوران کودکیم را به رخ می کشند

حالا که می بینم
چقدر دیر است

دستهای پاک یک نفر عاشق
که دلم بر لحظه یک جیک آن پر پر می زند اکنون
چه نهایت بی غایتی بود
که من نمی دیدم

می خواهم بگریزم
از گریه های گریز پای لحظات حالا
حال در عضلات فرتوت به دور افتاده از عشقم نیست

می خواهم بخندم
به شک روزگاران پیش از اینهایم
اینی به جای نمانده از بسته لبهای خشک شده بر صورتی که بیمار است

و در این گستره سرد پاک
که به سردی پندار های خشک یک دوستی هم نمی ماند
من به دور افتاده از هر آنچه دوستیش می نامی
گنجی در هم فرو غلطیده از لحظات تنهاییم هستم

و شاخه نورم
شنی نمی یابد
که خود را به تاریکی آن بسپارد

مرداد ۱۳۷۵
فرو​دگاه تهران

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

salaam
bebakhshid ... vali kami shoaari bood ... ye ghalat-e emlaa-ee ham daasht ... behtar-e begam , ehsaas-at bar kalaam-at savaar bood ... movafagh baashi

11:41 am, August 01, 2005  
Anonymous Anonymous said...

سلام ... من هم احساس در شعر را قبول دارم ... ولی اينکه کنترلی روی کلمات نبايد داشت را قبول ندارم ... اين يعنی حذف شاعر ! ... اگه بخواهی می تونيم بحثی در اين مورد داشته باشيم ...

1:29 pm, August 04, 2005  

Post a Comment

<< Home