True story, part 4
I grabbed the cutter and exposed the blade, and then I stabbed myself in hand, hard enough to be sure that I will remember this day for the rest of my life and the scar won’t fade away as I age. And I made a promise.
who knows, you may read this one day!
9 Comments:
... and what did you promise??
you gonna have to wait for part 5! dear Soodeh
She was the love of my life,and nothing could change that...
happy new year.with best wishes!
رضا جان اول که سلام و بعد از تبریک سال نو و شرمنده از گرفتاریهای بیخودی شب عید و آخر سال...خوندم. با ولع هم. تصویر کردم. یادم آمد نوبت عاشقی آن سال که چه طور رفتیم داخل سینما یاد اصطلاح scarface or scarhand افتادم و گیجی آن وقتهای خودم. چه قدر همه چیز ساده بود. نمیتونم نقد ادبی کنم. هنوز نه. باید از حسام دور بشم. فقط کاری کن که شاید سخت باشه اونم اینه که حسات رو نشون بده با تصویر نه اینکه راحت بگی یک جور گزارش سرد. بی حس. این طوری اثرش خیلی دائمی و زیرپوستیه. منتظرم ادامهاش رو...
what a sad story! happy new year dear Reza.
Im WAITING FOR THE REST....
سلام.ما آدمها با اینکه خیلی چیزها گاهی در برابر همدیگه می گیم .خیلی درسهای زیبا هم به همدیگه می دیم.و گاهی اگه این درسها رو به بقیه هم بگیم دنیا چقدر قشنگ می شه.خوبی همیشه پایدار هست...
well, I am not really happy of what u done. I feel guilty! --- your near friend: Olfa cutter! :D
chi begam valla ! kheyli chiza fahmidam gheyr az chizi ke bayad mifahmidam,aakhe man nobate asheghi ro nadidam !!!! ya age didam yadam nist! be har hal tarjih midam nazaram ro bezaram dar payane dastan . shayad ham beram filmo bebinam;
Post a Comment
<< Home