میراث
بارو های قصرهای پریشان بر امواج خروشان دشتهای مشوش
هنگام که آغاز به نفس کشیدن می کنند
تابوت پست خاک را بر رخسار زردشان باید دید
و سرانجام
پستی این ابدیت تاریخ
که به کدامین سوی مردم تنها رحم میکند
جلوه گاه جولان زده اسبان بی سوار متواریست
و تیغهاست
در چشمان ترسان پر از خاک پلکهاشان
و هنگام که خورشید بی نور سرما زده دلهاشان
در سراب آرام بسترهاشان فرو می ریزد
:زنگهای تشنه لبهاشان خرامان می نوازد که
ای قصرهای برافراشته بر باروهای مهیب
که در نواز آرام دشتهامان مشوش
و بر گران تابوت خاک گرفته از رخسارهامان پر اشک
در سرتاسر ابعاد تاریخ کهنه مان ایستاده اید
اسبهامان را
از تیغهای زنگ خرده چشمهامان
به سوی خورشید غروب دلهامان
دور سازید
0 Comments:
Post a Comment
<< Home