باران
وقتی که باد
برگهای خشک روی زمین ریخته را با خود برد
آسمان ابری بود
وقتی که اقاقی ها
سر به دامان خاک بردند
آسمان ابری بود
وقتی که نگاه صد هزار پرنده مهاجر
از روی آب روان پرید
آسمان ابری بود
باد
تن خاک را لرزاند
برگها
غصه پرندگان را خوردند
اقاقی ها
دل تنگ آب روان را فراموش کردند
زمین
باران را می خواست
آنگاه بود
که ابرها گریستند
4 Comments:
سلام همسايه ! شعرتان چقدر زيبا و دلنشين بود . مثل يه حس لطيف . مثل باران . مرسي
من بیشتر به یاد هایکو های ژاپنی می افتم و به یک image میماند
این و اون انگلیسی اخر رو پسندیدمyou know
و من باد را...که پریشان کند-به قول شما که بلرزاند- موهایم را...
وقتی هوای دل ابریست چه؟؟
وقتی برگه های خاطرات در سینه می رقصند و ابرها از درون دیده می گریند چه ....
Post a Comment
<< Home