Friday, December 02, 2005

باران

وقتی که باد
برگهای خشک روی زمین ریخته را با خود برد
آسمان ابری بود

وقتی که اقاقی ها
سر به دامان خاک بردند
آسمان ابری بود

وقتی که نگاه صد هزار پرنده مهاجر
از روی آب روان پرید
آسمان ابری بود
باد
تن خاک را لرزاند
برگها
غصه پرندگان را خوردند
اقاقی ها
دل تنگ آب روان را فراموش کردند
زمین
باران را می خواست
آنگاه بود
که ابرها گریستند

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام همسايه ! شعرتان چقدر زيبا و دلنشين بود . مثل يه حس لطيف . مثل باران . مرسي

4:59 pm, December 02, 2005  
Anonymous Anonymous said...

من بیشتر به یاد هایکو های ژاپنی می افتم و به یک image میماند
این و اون انگلیسی اخر رو پسندیدمyou know

8:27 am, December 19, 2005  
Anonymous Anonymous said...

و من باد را...که پریشان کند-به قول شما که بلرزاند- موهایم را...

3:36 pm, January 05, 2006  
Blogger سوده said...

وقتی هوای دل ابریست چه؟؟
وقتی برگه های خاطرات در سینه می رقصند و ابرها از درون دیده می گریند چه ....

2:51 pm, April 07, 2006  

Post a Comment

<< Home